هر روز دارم در خیالت گداخته میشوم ....
میبینی ما برای تنهایی خلق نشده ایم ..............
او که تنهاست و تنهایی برازنده اوست خداست ...
ما به بهانه هم خلق شده ایم ...
امیر قلب من ...بس نیست این دوری بیست و پنج ساله ....که تمام بهاران
مرا خزان نموده است ؟
من بهارم را گم کرده ام بهار من روزی است که تو بیایی ...
و من تمام شکوفه های باغ تنهایی ام را نذر کسی کرده ام که خبر آمدنت را بدهد ...
خو.شنود بودم که تو را یافته ام
سوختم از آنکه خدا را نتوانم بیابم
و حالا در سوز و گدازم که پدر را بیابم که بلکه ردی از تو نشانم دهد ...
من خودخواهم احمد ...خودخواهم ...حتی تو را هم برای خودم خواسته ام ....
اما به این خودخواهی می بالم چون تو ...حرفهای ناگفته ام را از
چشمهایم بخوان سردار که
که هر حرفی گفتنی نیست ...........