قدر عشق چقدر است ؟
امشب در آخرین شب قدر بیا قدر وصل بخواهیم
نمی دانم در این شب کجا احیا بپا می کنی هر جا که هستی برای من هم دعا کن ...
دعا کن این سال سال ظهور قدر عشق باشد ...
سخت است دوست داشتم در چنین شبهایی در کنار تو استوا نه ی استقامت احیا بر پاکنم
تا به حرمت دل پر شرار وصبر تو من هم مورد عفو قرار بگیرم....
دستهایت را همیشه بر عرش میبینم تو به سبب جهاد ت که حیاتت جهاد شده است تو مقرب درگاه حق تعالی هستی
تو همیشه در جهاد هستی وخود انتخاب کرده ای نترسیدن ازانتخاب وتصمیم را به من هم بیاموز...
برایت همیشه دعا می کنم ...
برایم همیشه دعا کن ...میدانم که می آیی ...به همین زودی که صدای مولایمان را شنیدی می آیی..
اگر شروع کنم تورا در خودم تمام می شوم می بینی حرف من وتو حرف نیست حدیث است حدیث دلی سوخته که خریدارش جز تو نیست ببین راز سرگشتگی وحیرت مرا نشانی دل سوخته مرا از هر که بپرسی می داند ...
سردار اگر من ایستاده ام ایستاده گی مردانه تو را دیده ام من کودک نوپای عشق ایستادن نمی دانستم با تو دانستم که باید برای چیزهایی که داریم وباید داشته باشیم بایستم اما استادگی تو کجا و ایستادن این مقلد بی تاب تعلیم ندیده کجا ؟
حضورت همیشه با من است گرچه هزاران فرسنگ از من فاصله داشته باشی در حدیث عشق صحبت قرب وبعد نیست هر چه دورم بیشتر نو را در خودم پیدا میکنم دیگر منی نمانده ولی نه .. هنوز منی هست که تو آنجایی ومن ...
سراپای وجود م بوی تو را میدهد بوی کسی که هرگز ندیده ام اش اما با تمام وجود میشناسمش او را از پس پرده های زمان دیده ام من تو را با تمام وجود یافته ام با تمام دلم جستجو کرده ام تو تمامیت مرا در حیرت پیچیده ای برگرد تا پیدا شوم ...
هر روز دارم در خیالت گداخته میشوم ....
میبینی ما برای تنهایی خلق نشده ایم ..............
او که تنهاست و تنهایی برازنده اوست خداست ...
ما به بهانه هم خلق شده ایم ...
امیر قلب من ...بس نیست این دوری بیست و پنج ساله ....که تمام بهاران
مرا خزان نموده است ؟
من بهارم را گم کرده ام بهار من روزی است که تو بیایی ...
و من تمام شکوفه های باغ تنهایی ام را نذر کسی کرده ام که خبر آمدنت را بدهد ...
خو.شنود بودم که تو را یافته ام
سوختم از آنکه خدا را نتوانم بیابم
و حالا در سوز و گدازم که پدر را بیابم که بلکه ردی از تو نشانم دهد ...
من خودخواهم احمد ...خودخواهم ...حتی تو را هم برای خودم خواسته ام ....
اما به این خودخواهی می بالم چون تو ...حرفهای ناگفته ام را از
چشمهایم بخوان سردار که
که هر حرفی گفتنی نیست ...........
در سر سرای وجود من تنها نامی که
می درخشد نام توست سردار بیست و پنج
سال میگذرد و ما در زندگی روز مرگی خود
غوطه وریم ...و تو هنوز در صف اول جهاد ...
تو در حیاتی و ما در ممات ...
خیال تو با من است همیشه ...
تنهایم مگذار سردار
..............فقط برای تو خواهم نوشت که قلعه قلبم را فتح کرده ای ..............
و تو نیز تنهایم مگذار سردار ...